همسفر مهتاب
آه ای تناور سبزقامت ! لحظهای ما را دریاب. بگذار نگاهت جرعهجرعه در نگاهمان بریزد. میدانم ماه، ریشههای تو را آب میدهد و تو در یک قدمی افق روی پیشانی صبح نشستهای و اینجا انفجار بغضهاست. از کاریز رنج، اندودهای تنمان را سیراب میکنیم. تو بر سمند نقرهیال مهتاب مینشینی، تا صبح میتازی تا سرزیمن خاکستری و سیلاب خونابهها. با تو پرواز میکنیم تا بینهایت احساس. فقط لحظهای بگذار این نگاه، جای خالیاش را در ذهنم بیابد. کوچهپسکوچههای غربتِ احساس گمنامند. بگذار بیابمشان. نمیدانم چرا ماه مرا به یاد تو میاندازد؟ این نشان چیست، تو میدانی؟ شاید مهربانی ماه در عین آرامش نشانی از تو دارد. لحظهای درنگ کن ! دستمان را بگیر ! از تقصیر ما نبود که از کاروان مشتاقان جا ماندیم. لحظهای درنگ کن ! زخمهای شانهمان را مرهمی بگذار یا دستِ کم زخمی دیگر بزن. بگذار با یک خاطرهی تازه از تو سَر کنیم. بگذار دلخوشیمان وسعت یابد. بگذار لبخندت را بر حاشیهی برگ شقایق حک کنیم. سالیان سال است بعد از تو شبها راهی بیانتها در آسمان میبینم. یک جادهی سبز که من لحظه به لحظه خاطرات تو را بر کنارههای این جاده میکارم. بگذار فقط برای تو بنویسم. فرزند شهید یاسین ابنا رودحله |